#قرار_معنوی#شهید_ابراهیم_هادیسردار کمیل،پهلوان بی مزار😭😭
شفای گرفتن عجیب یک دختر با توسلی ک پدر او کرد
سالها از دوران دفاع مقدس گذشت. سال ۱۳۹۳ من در یکی از مراکز دینی، کار آهنگری انجام میدادم. بار آهن خواسته بودم. راننده نیسان آمد و گفت: بار را کجا خالی کنم؟ بعد از تخلیه بار سراغ من آمد تا پولش را دریافت کند.
وارد اتاق کار من شد، لیوان آب را برداشت تا از کلمن آب بخورد. نگاهش به عکس آقا ابراهیم روی دیوار افتاد. همینطور که لیوان دستش بود خیره شد به عکس و گفت: خدا تو رو رحمت کنه آقا ابراهیم.
داشتم فاکتور را نگاه میکردم، سرم را بالا آوردم و با تعجب گفتم: با آقا ابرام جبهه بودی؟ گفت: نه. گفتم: بچه محلشون بودی؟ پاسخش دوباره منفی بود. گفتم: پس از کجا میشناسیش؟ نفسی کشید و گفت: ماجراش طولانی و باورش سخته. بگذریم.
من که خودم رو در تمام مراحل زندگی مدیون آقا ابراهیم میدونستم، جلو آمدم و گفتم: جالب شد، بگو چی شده؟
راننده که اشتیاق من را شنید گفت: من ساکن ورامین هستم. حدود پانزده سال پیش وانت داشتم و بار میبردم. یه بار زده بودم برای خیابان ۱۷ شهریور تهران. آمدم خانه. دختر کوچک من با چند بچه دیگر، بیرون از خانه مشغول بازی بودند. من وارد اتاق شده و گرم صحبت بودم. چند دقیقه بعد همینطور که صحبت میکردم، یکباره صدای جیغ همسایه را شنیدیم. از خانه پریدم بیرون.
دخترم رفته بود کنار استخر کشاورزی که در زمین مجاور قرار داشت. او افتاده بود داخل آب. تا بزرگترها خبردار شوند، مقداری از آب کثیف استخر را خورده بود و ...
خانم من دوید و چادرش را سر کرد و سریع دخترم را به بیمارستان بردیم. حال دخترم اصلا خوب نبود.
دکتر اورژانس بلافاصله او را معاینه کرد. از ریههایش عکس هم گرفتند. دکتر چند دقیقه بعد من را صدا کرد و گفت: ما تلاش خودمان را انجام میدهیم اما... آبهای آلوده داخل ریه این دختر شده و بعید است این مشکل حل شود.
خیلی حالم گرفته بود. خانم من با ناراحتی در کنار تخت دخترم نشسته بود. خبر نداشت که چه اتفاقی افتاده. من هم چیزی نگفتم و دلداریاش دادم. بار مشتری هنوز توی وانت بود. به همسرم گفتم من میروم این بار را تحویل بدهم. تو هم دعا کن.
راه افتادم، اما حسابی ناامید بودم. در خیابان ۱۷ شهریور تهران و در حوالی پل اتوبان محلاتی بار را تحویل دادم.
همینطور که مشغول تخلیه بار بودم، نگاهم به چهره یک شهید افتاد که روی دیوار ترسیم شده بود.
چهره جذاب و ملکوتی داشت. جلو رفتم و به تصویر شهید خیره شدم. گفتم: من یقین دارم که شما از اولیاءالله هستید. یقین دارم که شما پیش خدا مقام دارید. از شما میخواهم که برای دخترم دعا کنی و از خدا بخواهی او را به ما برگرداند. اینها را گفتم و برگشتم. نام شهید را از پایین عکس خواندم. شهید ابراهیم هادی.
آن شب را با همسرم در بیمارستان بودیم. شب سختی بود. همه پزشکان قطع امید کرده بودند. من هم در نمازخانه منتظر فرجی در کار دخترم بودم.
نزدیک سحر برای لحظاتی خوابم برد. دیدم که جوانی خوشسیما وارد شد و به من اشاره کرد و گفت: «دختر شما حالش خوب شد. برو پیش دخترت.»
این را گفت و رفت. یکباره از خواب پریدم. دویدم به سمت بخش مراقبتهای ویژه. همه در تکاپو بودند. دخترم به هوش آمده بود! گریه میکرد و پرستارها در کنارش بودند. دکتر بخش آمد و ...
خلاصه بگویم که دوباره از ریههایش عکس گرفتند. پزشکان میگفتند که آب داخل ریه جذب بدن شده و از بین رفته! اما من میدانستم چه اتفاقی افتاده. آن جوانی را که در خواب دیدم همان ابراهیم هادی بود. فقط چهرهاش نورانیتر بود و شلوار کردی پایش بود.
صحبتهای آقای راننده به اینجا که رسید گفتم: دخترت الان چی کار میکنه؟
گفت: دانشجوی رشته مهندسی است. تمام خانه ما پر از تصاویر این شهید است. ما ارادت عجیبی به ایشان داریم. کتابش را هم دخترم تهیه کرد و بارها خواندهایم.
با نگاهی پر از تعجب گفتم: باور این حرفها سخته. قبول داری؟
راننده گفت: اتفاقا از ۱۵ سال پیش عکسهای ریه دخترم را نگه داشتم. عکس اول نشان میدهد که ریه او پر از آب است و در عکس بعدی اثری از آب در ریه نیست.